بر آستانه اسرار آسمان نرسد

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
بر آستانه اسرار آسمان نرسد به بام فقر و یقین هیچ نردبان نرسد گمان عارف در معرفت چو سیر کند هزار اختر و مه اندر آن گمان نرسد کسی که جغدصفت شد در این جهان خراب ز بلبلان ببرید و به گلستان نرسد هر آن دلی که به یک دانگ جو جوست ز حرص به دانک بسته شود جان او به کان نرسد علف مده حس خود را در این مکان ز بتان که حس چو گشت مکانی به لامکان نرسد که آهوی متأنس بماند از یاران به لاله زار و به مرعای ارغوان نرسد به سوی عکه روی تا به مکه پیوندی برو محال مجو کت همین همان نرسد پیاز و سیر به بینی بری و میبویی از آن پیاز دم ناف آهوان نرسد خموش اگر سر گنجینه ضمیرستت که در ضمیر هدی دل رسد زبان نرسد