آینه جان شده چهره تابان تو

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
آینه جان شده چهره تابان تو هر دو یکی بودهایم جان من و جان تو ماه تمام درست خانه دل آن توست عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو روح ز روز الست بود ز روی تو مست چند که از آب و گل بود پریشان تو گل چو به پستی نشست آب کنون روشن است رفت کنون از میان آن من و آن تو قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست تا به ابد چیره باد دولت خندان تو ای رخ تو همچو ماه ناله کنم گاه گاه ز آنک مرا شد حجاب عشق سخندان تو