اگر حوا بدانستی ز رنگت

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
اگر حوا بدانستی ز رنگت سترون ساختی خود را ز ننگت سیاهی جانت ار محسوس گشتی همه عالم شدی زنگی ز زنگت تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است سرت را کس نکوبد جز به سنگت اگر دریا درافتی ای منافق ز زشتی کی خورد مار و نهنگت مرا گویی که از معنی نظر کن رها کن صورت نقش و پلنگت چه گویم با تو ای نقش مزور چه معنی گنجد اندر جان تنگت هوای شمس تبریزی چو قدس است تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت