فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او چراغ است او چراغ است او چراغ بینظیر است او سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم وگر پنهان کنی میدان که دانای ضمیر است او وگر ردت کنند اینها بنگذارد تو را تنها درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو ز هر چیزی که میترسی مجیر است او مجیر است او اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او سخن با عشق میگویم سبق از عشق میگیرم به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او دلم جوشید و میخواهد که صد چشمه روان گردد ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او