با مریدان آن فقیر محتشم

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم گفت مستانه عیان آن ذوفنون لا اله الا انا ها فاعبدون چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح گفت این بار ار کنم من مشغله کاردها بر من زنید آن دم هله حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم چون وصیت کرد آن آزادمرد هر مریدی کاردی آماده کرد مست گشت او باز از آن سغراق زفت آن وصیتهاش از خاطر برفت نقل آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد عقل چون شحنهست چون سلطان رسید شحنهی بیچاره در کنجی خزید عقل سایهی حق بود حق آفتاب سایه را با آفتاب او چه تاب چون پری غالب شود بر آدمی گم شود از مرد وصف مردمی هر چه گوید آن پری گفته بود زین سری زان آن سری گفته بود چون پری را این دم و قانون بود کردگار آن پری خود چون بود اوی او رفته پری خود او شده ترک بیالهام تازیگو شده چون به خود آید نداند یک لغت چون پری را هست این ذات و صفت پس خداوند پری و آدمی از پری کی باشدش آخر کمی شیرگیر ار خون نره شیر خورد تو بگویی او نکرد آن باده کرد ور سخن پردازد از زر کهن تو بگویی باده گفتست آن سخن بادهای را میبود این شر و شور نور حق را نیست آن فرهنگ و زور که ترا از تو به کل خالی کند تو شوی پست او سخن عالی کند گر چه قرآن از لب پیغامبرست هر که گوید حق نگفت او کافرست چون همای بیخودی پرواز کرد آن سخن را بایزید آغاز کرد عقل را سیل تحیر در ربود زان قویتر گفت که اول گفته بود نیست اندر جبهام الا خدا چند جویی بر زمین و بر سما آن مریدان جمله دیوانه شدند کاردها در جسم پاکش میزدند هر یکی چون ملحدان گرده کوه کارد میزد پیر خود را بی ستوه هر که اندر شیخ تیغی میخلید بازگونه از تن خود میدرید یک اثر نه بر تن آن ذوفنون وان مریدان خسته و غرقاب خون هر که او سویی گلویش زخم برد حلق خود ببریده دید و زار مرد وآنک او را زخم اندر سینه زد سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد وآنک آگه بود از آن صاحبقران دل ندادش که زند زخم گران نیمدانش دست او را بسته کرد جان ببرد الا که خود را خسته کرد روز گشت و آن مریدان کاسته نوحهها از خانهشان برخاسته پیش او آمد هزاران مرد و زن کای دو عالم درج در یک پیرهن این تن تو گر تن مردم بدی چون تن مردم ز خنجر گم شدی با خودی با بیخودی دوچار زد با خود اندر دیدهی خود خار زد ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار بر تن خود میزنی آن هوش دار زانک بیخود فانی است و آمنست تا ابد در آمنی او ساکنست نقش او فانی و او شد آینه غیر نقش روی غیر آن جای نه گر کنی تف سوی روی خود کنی ور زنی بر آینه بر خود زنی ور ببینی روی زشت آن هم توی ور ببینی عیسی و مریم توی او نه اینست و نه آن او ساده است نقش تو در پیش تو بنهاده است چون رسید اینجا سخن لب در ببست چون رسید اینجا قلم درهم شکست لب ببند ار چه فصاحت دست داد دم مزن والله اعلم بالرشاد برکنار بامی ای مست مدام پست بنشین یا فرود آ والسلام هر زمانی که شدی تو کامران آن دم خوش را کنار بام دان بر زمان خوش هراسان باش تو همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو تا نیاید بر ولا ناگه بلا ترس ترسان رو در آن مکمن هلا ترس جان در وقت شادی از زوال زان کنار بام غیبست ارتحال گر نمیبینی کنار بام راز روح میبیند که هستش اهتزاز هر نکالی ناگهان کان آمدست بر کنار کنگرهی شادی بدست جز کنار بام خود نبود سقوط اعتبار از قوم نوح و قوم لوط