من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم
من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بیسو را نمیدانم نمیدانم
همیگیرد گریبانم همیدارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمیدانم نمیدانم
مرا جان طرب پیشهست که بیمطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمیدانم نمیدانم
یکی شیری همیبینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمیدانم نمیدانم
مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمیدانم نمیدانم
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم نمیدانم
مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمیدانم نمیدانم
زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمیدانم نمیدانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمیدانم نمیدانم
منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمیدانم نمیدانم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمیدانم نمیدانم
ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمیدانم نمیدانم
در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده طزغو را نمیدانم نمیدانم
دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمیدانم نمیدانم
چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمیدانم نمیدانم
تو گویی شش جهت منگر به سوی بیسوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمیدانم نمیدانم
خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمیدانم نمیدانم
به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمیدانم نمیدانم
دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمیدانم نمیدانم
مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمیدانم نمیدانم
برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمیدانم نمیدانم
برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمیدانم نمیدانم
برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمیدانم نمیدانم
اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمیدانم نمیدانم
چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمیدانم نمیدانم
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمیدانم نمیدانم
دلم چون تیر می پرد کمان تن همیغرد
اگر آن دست و بازو را نمیدانم نمیدانم
رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمیدانم نمیدانم
بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمیدانم نمیدانم