خندید فرح تا بزنی انگشتک

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
خندید فرح تا بزنی انگشتک گردید قدح تا بزنی انگشتک بنمودت ابروی خود از زیر نقاب چون قوس قزح تا بزنی انگشتک در بحر صفا گداختم همچو نمک نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک اندر دل من ستارهای شد پیدا گم گشت در آن ستاره هر هفت فلک آنجا که عنایتست چه صلح و چه جنگ ور کار تو نیکست چه تسبیح و چه جنگ وانکس که قبولست چه رومی و چه زنگ تسلیم و رضا باید ورنه سر و سنگ با همت بازباش و با کبر پلنگ زیبا بگه شکار و پیروز به جنگ کم کن بر عندلیب و طاوس درنگ کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ برزن به سبوی صحبت نادان سنگ بر دامن زیرکان عالم زن چنگ با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ وز پردهی عشاق برآرم آهنگ گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ میگردد این روی جهان رنگ به رنگ وز پرده همی بیند معشوقهی شنگ این لرزهی دلها همه از معشوقیست کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ یک چند میان خلق کردیم درنگ ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ آن به که نهان شویم از دیدهی خلق چون آب در آهن و چو آتش در سنگ آنکس که ترا دید و نخندید چو گل از جان و خرد تهیست مانند دهل گبر ابدی باشد کو شاد نشد از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل آن می که گشود مرغ جانرا پر و بال دلرها برهانید ز سیری و ملال ساقی عشق است و عاشقان مالامال از عشق پذیرفته و بر ماست حلال آواز گرفته است خروشان مینال زیرا شنواست یار و واقف از حال آواز خراشان و گلوی خسته نالان ز زوال خویش در پیش کمال از عقل دلیل آید و از عشق خلیل این آب حیات دان و آن آب سبیل در چرخ نیابی تو نشان عاشق در چرخ درآیی بنشانهای رحیل از من زر و دل خواستی ای مهر گسل حقا که نه این دارم و نی آن حاصل زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل اسرار حقیقت نشود حل به سال نی نیز به درباختن حشمت و مال تا دیده و دل خون نشود پنجه سال از قال کسی را نبود راه به حال این عشق کمالست و کمالست و کمال وین نفس خیالست خیالست و خیال این عشق جلالست و جلالست و جلال امروز وصالست و وصالست و وصال این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل هرچند که راهیست ز دل جانب دل در چشم تو نیستم تو در چشم منی تو مردم دیدای و من مردم گل پر از عیسی است این جهان مالامال کی گنجد در جهان قماش دجال شورابهی تلخ تیره دل کی گنجد چون مشک جهان پر است از آب زلال جانی دارم لجوج و سرمست و فضول وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول از من سوی یار من رسولست خدای وز یار بسوی من خدایست رسول چون آمدهای در این بیابان حاصل چون بیخبران مباش از خود غافل گامی میزن به قدر طاقت منشین کاسودهی خفته دیر یابد منزل چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل خود را به قدم ز غیر او خالی کن تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل حاشا که کند دل به دگر جا منزل دور از دل من که گردد از عشق خجل چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد هم سرمهی دیدهای و هم قوت دل الخمر و منالزق ینادیک تعال واقطع لوصالنا جمیعالاشغال فربا و صفاء و سبقنا الحوال کی نعتق بالنجدة روحالعمال در خاموشی چرا شوی کند و ملول خو کن به خموشی که اصولست اصول خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی صد بانک و غریو است و پیامست و رسول در عشق نوا جزو زند آنگه کل در باغ نخست غوره است آنگه مل اینست دلا قاعده در فصل بهار در بانگ شود گربه و آنگه بلبل عشقی به کمال و دلربائی به جمال دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال زین نادرهتر کجا بود هرگز حال من تشنه و پیش من روان آب زلال عشقی دارم پاکتر از آب زلال این باختن عشق مرا هست حلال عشق دگران بگردد از حال به حال عشق من و معشوق مرا نیست زوال عمری به هوس در تک و تاز آمد دل تا محرم جان دلنواز آمد دل در آخر کار رفت و جان پاک بسوخت انصاف بده که پاکباز آمد دل عندی جمل و من اشتیاق و فضول لا یمکن شرحها به کتب و رسول بل انتظر الزمان و الحال یحول ان یجمع بیننا فتصغی و اقول مردا منشین جز که به پهلوی رجال خوش باشد آینه به پهلوی صقال یارب چه طرب دارد جان پهلوی جان آن سنگ بود فتاده پهلوی سفال ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل گر من به غم تو نسپارم دل دل را چکنم بهر چه میدارم دل نومید مشو امید میدار ای دل در غیب عجایب است بسیار ای دل گر جمله جهان قصد به جان تو کنند تو دامن دوست را نه بگذار ای دل هم شاهد دیدهای و هم شاهد دل ای دیده و دل ز نور روی تو خجل گویند از آن هر دو چه حاصل کردی جز عشق ز عاشقان چه آید حاصل کاچی سازی که روز برفست و وحل دانی که ز بهر چیست این رسم و عمل یعنی که به صورت او نم و تر، میریست این در معنی نبات و کاچیست و عسل یا من هوب سیدی و اعلی و اجل یا من انا عبده و ادنی و اقل حاشاک تملنی و یوشیک تعل ان لم یکن الوابل بالوصل فطل آمد بت خوش عربدهی میکشیم بنشست چو یک تنگ شکر در پیشم در بر بنهاد بر بط و ابریشم وین پرده همی زد که خوش و بیخویشم آمد شد خود به کوی تو میبینم میل دل و دیده سوی تو میبینم گیرم که همه جرم جهان من کردم آخر نه جهان بروی تو میبینم آن باده که بر جسم حرامست حرام بر جان مجرد آن مدامست مدام در ریز مگو که این تمامست تمام آغاز و تمام ما کدامست کدام آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم در دل دارد نهفته این چرخ به خم یکروز چو باران کند او غمازی بر روید سر ماز صحن عالم آنکس که به آب دیدهاش میجویم در جستن او روان چو آب جویم امروز به گاه آمد و گفتا که سماع نگذاشت که من دست نمازی شویم آن کس که ببست خواب ما را بستم یارب تو ببند خواب او را به کرم تا باز چشد مرارت بیخوابی و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم آنم که چو غمخوار شوم من شادم واندم که خراب گشتهام آبادم آن لحظه که ساکن و خموشم چو زمین چون رعد به چرخ میرسد فریادم آن وقت آمد که ما به تو پردازیم مرجان ترا خانهی آتش سازیم تو کان زری میان خاکی پنهان تا صاف شوی در آتشت اندازیم آنها که به پیش دلستان میکردم چون بد مستان دست فشان میکردم هرچند ز روی لطف او خوش خندید آخر بچه روی آنچنان میکردم آواز تو بشنوم خوش آوازه شوم چون لطف خدا بیحد و اندازه شوم صد بار خریدهای و من ملک توام یکبار دگر بخر که تا تازه شوم آواز سرافیل طرب میرسدم از خاک فنا بر آسمان میبردم کس را خبری نیست که بر من چه رسید زان با خبری که بیخبر میرسدم از باد همه پیام او میشنوم وز بلبل مست نام او میشنوم این نقش عجب که دیدهام بر در دل آوازهی آن ز بام او میشنوم از بسکه به نزدیک توام من دورم وز غایت آمیزش تو مهجورم وز کثرت پیدا شدهگی مستورم وز صحت بسیار چنین رنجورم از بلبل سرمست نوائی شنوم وز باد سماع دلربائی شنوم در آب همه خیال یاری بینم وز گل همه بوی آشنائی شنوم از بهر تو صد بار ملامت بکشم گر بشکنم این عهد غرامت بکشم گر عمر وفا کند جفاهای ترا در دل دارم که تا قیامت بکشم از بهر تو گر جان بدهم خوش میرم وز بندهی بندهی توام خوش میرم دیوانهی آن دو زلف چون زنجیرم مدهوش دو چشم جادوی کشمیرم از ثور فلک شیر وفا میدوشم هرچند که از پنجهی او بخروشم هرچند که دوش حلقه بد در گوشم امشب به خدا که بهتر است از دوشم از چشم تو سحر مطلق آموختهام وز عشق تو شمع روحافروختهام از حالت من چشم بدان دوخته باد چون چشم برخسار تو در دوختهام از جوی خوشاب دوست آبی خوردم خوش کردم و خوش خوردم و خوش آوردم خود را بر جوش آسیابی کردم تا آب حیات میرود میگردم از خاک در تو چون جدا میباشم با گریه و ناله آشنا میباشم چون شمع ز گریه آبرو میدارم چون چنگ ز ناله با نوا میباشم از خویشتن بجستن آرزو میکندم آزاد نشستن آرزو میکندم در بند مقامات همی بودم من وان بند گسستن آرزو میکندم از خویش خوشم نی نباشد خوشیم از خود گرمم نه آب و نی آتشیم چندان سبکم به عشق کاندر میزان از هیچ کم آیم دو من ار برکشیم از درد همیشه من دوا میبینم در قهر و جفا لطف و وفا میبینم در صحن زمین به زیر نه طاق فلک بر هرچه نظر کنم ترا میبینم از روی تو من همیشه گلشن بودم وز دیدن تو دو دیده روشن بودم من میگفتم چشم بد از روی تو دور جانا مگر آن چشم بدت من بودم از سوز غم تو آتش میطلبم وز خاک در تو مفرشی میطلبم از ناخوشی خویش به جان آمدهام از حضرت تو وقت خوشی میطلبم از شور و جنون رشک جنان را بزدم ز آشفته دلی راحت جان را بزدم جانیکه بدان زندهام و خندانم دیوانه شدم چنانکه آن را بزدم از صنع برآیم بر صانع باشم حاشا که زبون هیچ مانع باشم چون مطبخ حق ز لوت مالامالست تا چند به آب گرم قانع باشم از طبع ملول دوست ما میدانیم وز غایت عاشقیش می رنجانیم شرمنده و ترسنده نبرد راهی تا راه حجاب ماست ما میرانیم از عشق تو گشتم ارغنون عالم وز زخمهی تو فاش شده احوالم ماننده چنگ شده همه اشکالم هر پرده که میزنی مرا مینالم از عشق تو من بلند قد میگردم وز شوق تو من یکی به صد میگردم گویند مرا بگرد او میگردی ای بیخبران بگرد خود میگردم از مطبخ غمهاش بلا میرسدم هر لحظه به صد گونه ابا میرسدم بوی جگر سوخته هر دم زدنی بر مایدهی غم از کجا میرسدم از هرچه که آن خوشست نهی است مدام تا ره نزند خوشی از این مردم عام ورنه می و چنگ و روی زیبا و سماع بر خاص حلال گشت و بر عام حرام اسرار ز دست دادمی نتوانم وانرا بسزا گشاد می نتوانم چیزیست درونم که مرا خوش دارد انگشت بر او نهادمی نتوانم افتاده مرا عجب شکاری چکنم واندر سرم افکنده خماری چکنم سالوسم و زاهدم ولیکن در راه گر بوسه دهد مرا نگاری چکنم المنةالله که به تو پیوستم وز سلسلهی بند فراقت رستم من بادهی نیستی چنان خوردستم حز روز ازل تا بابد سرمستم امروز چو حلقه مانده بیرون دریم با حلقه حریف گشته همچون کمریم چون حلقهی چشم اگر حریف نظریم باید که ازین حلقهی در درگذریم امروز همه روز به پیش نظرم او بود از آن خراب و زیر و زبرم از غایت حاضری چنین مهجورم وز قوت آن بیخبری بیخبرم امروز یکی گردش مستانه کنم وز کاسهی سر ساغر و پیمانه کنم امروز در این شهر همی گردم مست میجویم عاقلی که دیوانه کنم امشب که حریف دلبر دلداریم یارب که چها در دل و در سر داریم یک لحظه گل از چمن همی افشانیم یک دم به شکرستان شکر میکاریم امشب که حریف مشتری و ماهم با مهرویان چون شکر همراهم سرمست شراب بزم شاهنشاهم امشب همه آنست که من میخواهم امشب که شراب جان مدامست مدام ساقی شه و باده با قوامست قوام اسباب طرب جمله تمامست تمام ای زندهدلان خواب حرامست حرام امشب که غم عشق مدامست مدام جام و می لعل با قوامست قوام خون غم و اندیشه حلالست حلال خواب و هوس خواب حرامست حرام امشب که مه عشق تمامست تمام دلدار فرو کرده سر از گوشهی بام امشب شب یاد است و سجود است و قیام چون باده و می خواب حرامست حرام امشب که همی رسد ز دلدار سلام بر دیده و دل خواب حرامست حرام ماند به سر زلف تو کز بوی خوشت میآورد عطار ز بیم از در و بام امشب همه شب نشسته اندر حزنم فردا بروم مناره را کارد زنم خشم آلودست اگرچه با ماست صنم در چاه رسیدهام ولی بیرسنم اندر طلب دوست همی بشتابم عمرم به کران رسید و من در خوابم گیرم که وصال دوست در خواهم یافت این عمر گذشته را کجا دریابم انگورم و در زیر لگد میگردم هر سوی که عشق میکشد میگردی گفتیکه به گرد من چرا میگرد گرد تو نیم به گرد خود میگردم از دوستیت خون جگر را بخورم این مظلمه را تا به قیامت ببرم فردا که قیامت آشکار گردد تو خون طلبی و من برویت نگرم ای از تو برون ز خانهها جای دلم وی تلخی رنجهات حلوای دلم ما را ز غمت شکایتی نیست ولیک خوش آیدم آنکه بشنوی وای دلم ای بانگ رباب از تو تابی دارم من نیز درون دل ربابی دارم بر مگذر ساعتی بیا و بنشین مهمان شو گوشهی خرابی دارم ای جان و جهان و جان و جهان گم کردم ای ماه زمین و آسمان گم کردم می بر کف من منه بنه بر دهنم کز مستی تو راه دهان گم کردم ای دوست شکارم و شکاری دارم بیکارنم و بس شگرف کاری دارم گفتی سر سر بریدن من داری آری دارم نگار آری دارم ای دل چو بهر خسی نشینی چکنم وز باغ مدام گل نچینی چکنم عالم همه از جمال او روشن شد تو دیده نداری که ببینی چکنم ای دل ز جهانپان چرا داری بیم حق محسن و منعم و کریمست و رحیم تیر کرمش ز شصت احسان قدیم در حاجت بنده میکند موی دو نیم ای راحت و آرامگه پیوستم تا روی تو دیدم ز حوادث رستم در مجلس تو گر قدحی بشکستم صد ساغر زرین بخرم بفرستم ای عشق که هستی به یقین معشوقم تو خالق مطلقی و من مخلوقم بر کوری منکران که بدخواهانند بالا ببرم بلند تا عیوقم ای نرگس پر خواب ربودی خوابم وی لالهی سیراب ببردی آبم ای سنبل پرتاب ز تو درتابم ای گوهر کمیاب ترا کی یابم این گردش را ز جان خود دزدیدم پیش از قالب به جان چنین گردیدم گویند مرا صبر و سکون اولیتر این صبر و سکون را به شما بخشیدم با تو قصص درد و فغان میگویم ور گوش ببندی پنهان میگویم دانستهام اینکه از غمم شاد شوی چندین غم دل با تو از آن میگویم با درد بساز چون دوای تو منم در کس منگر که آشنای تو منم گر کشته شوی مگو که من کشته شدم شکرانه بده که خونبهای تو منم باز آمدم و برابرت بنشستم احرام طواف گرد رویت بستم هر پیمانی که بیتو با خود بستم چون روی تو دیدم همه را بشکستم بازآمد و بازآمد ره بگشائیم جویان دلست دل بدو بنمائیم ما نعرهزنان که آن شکارت مائیم او خنده کنان که ما ترا میپائیم با سرکشی عشق اگر سرد آرم بالله به سوگند که بس سر دارم روزیکه چو منصور کنی بردارم هردم خبری آرد از آن سردارم باغی که من از بهار او بشکفتم بشکفت و نمود هرچه من میگفتم با ساغر اقبال چو کرد او جفتم سرمست شدم سر بنهادم خفتم بالای سر ار دست زند دو دستم ای دلبر من عیب مکن سرمستم از چنبرهی زمانه بیرون جستم وز نیک و بد و سود و زیان وارستم با ملک غمت چرا تکبر نکنم وز غلغلهات چرا جهان پر نکنم پیش کرم کفت چو دریا کف بود چون از کف تو کفش پر از در نکنم بخروشیدم گفت خموشت خواهم خاموش شدم گفت خروشت خواهم برجوشیدم گفت که نی ساکن باش ساکن گشتم گفت بجوشت خواهم بر بوی تو هر کجا گلی دیدستم بوئیدستم سرشک باریدستم در هر چمنی که دیدهام سروی را بر یاد قد تو پاش بوسیدستم بر بوی وفا دست زنانت باشم در وقت جفا دست گرانت باشم با این همه اندیشه کنانت باشم تا حکم تو چیست آنچنانت باشم بر زلف تو گر دست درازی کردم والله که حقیقت نه مجازی کردم من در سر زلف تو بدیدم دل خویش پس با دل خویش عشقبازی چو کردم بر شاه حبش زنیم و بر قیصر روم پیشانی شیر برنویسیم رقوم ما آهن لشکر سلیمان خودیم جز در کف داود نگردیم چو موم بر میکده وقف است دلم سرمستم جان نیز سبیل جام میکردستم چون جان و دلم همی نمیپیوستند آن هر دو بوی دادم از غم رستم بر یاد لبت لعل نگین میبوسم آنم چو بدست نیست این میبوسم دستم چو بر آسمان تو مینرسد میآرم سجده و زمین میبوسم بوی دهن تو از چمن میشنوم رنگ تو ز لاله و سمن میشنوم این هم چو نباشدم لبان بگشایم تا نام تو میگوید و من میشنوم بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم کوی تو گذر کنم چو پی برگیرم چندین کرم و لطف که با من کردی اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم بیدف بر ما میا که ما در سوریم برخیز و دهل بزن که ما منصوریم مستیم نه مست بادهی انگوریم از هرچه خیال کردهای ما دوریم بیرون ز دو کون من مرادی دارم بیشادیها روان شادی دارم بگشای بخنده آن لبان خود را زیرا ز گشاد آن گشادی دارم بیکار شدم ای غم عشقت کارم در بیکاری تخم وفا میکارم من صورت وصل میتراشم شب و روز با خاطر چون تیشه مگر نجارم بیگانه مگیرید مرا زین کویم در کوی شما خانهی خود میجویم دشمن نیم ارچند که دشمن رویم اصلم ترکست اگرچه هندی گویم بیگاه شد وز بیگهی من شادم امشب قنق است یار فرخزادم روز و شب دیگر است در عشق مرا من زین شب و زین روز برون افتادم تا آتش و آب عشق بشناختهام در آتش دل چو آب بگداختهام مانند رباب دل بپرداختهام تا زخمهی زخم عشق خوش ساختهام تا ترک دل خویش نگیری ندهم وانچت گفتم تا نپذیری ندهم حیلت بگذار و خویشتن مرده مساز جان و سر تو که تا نمیری ندهم تا جان دارم بندهی مرجان توام دل جمع از آن زلف پریشان توام ای نای بنال مست افغان توام وی چنگ خمش مشو که مهمان توام تا چند بهر زه چون غباری گردم گه بر سر که گه سوی غاری گردم تا چند چو طفل بر نگاری گردم یک چند گهی بگرد یاری گردم تا چند چو دف دست ستمهات خورم یا همچو رباب زخم غمهات خورم گفتی که چو چنگ در برت بنوازم من نای تو نیستم که دمهات خورم