ز بامداد دلم میپرد به سودایی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
ز بامداد دلم میپرد به سودایی چو وام دار مرا میکند تقاضایی عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من که هست در سرم امروز شور و صفرایی ولی دلم چه کند چون موکلان قضا همیرسند پیاپی به دل ز بالایی پرست خانه دل از موکل عجمی که نیست یک سر سوزن بهانه را جایی بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی گریز نیست وگر هست کو مرا پایی جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه روان و رقص کنانیم تا به دریایی اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموار قدم قدم بودش در سفر تماشایی چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت به هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان خبر ندارد کو را نماند فردایی غلام عشقم کو نقد وقت میجوید نه وعده دارد و نه نسیهای و نی رایی