دوش می گفت جانم کی سپهر معظم

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
دوش می گفت جانم کی سپهر معظم بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم بیگنه بیجنایت گردشی بینهایت بر تنت در شکایت نیلیی رسم ماتم گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم صورتت سهمناکی حالتت دردناکی گردش آسیاها داری و پیچ ارقم گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس کو بهشت جهان را می کند چون جهنم در کفش خاک مومی سازدش رنگ و رومی سازدش باز و بومی سازدش شکر و سم او نهانی است یارا این چنین آشکارا پیش کرده است ما را تا شود او مکتم کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم چون تن خاکدانت بر سر آب جانت جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم در تتق نوعروسی تندخویی شموسی می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم خاک از او سبزه زاری چرخ از او بیقراری هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم عقل از او مستقینی صبر از او مستعینی عشق از او غیب بینی خاک او نقش آدم باد پویان و جویان آبها دست شویان ما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم