نی که لقمان را که بندهی پاک بود

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
نی که لقمان را که بندهی پاک بود روز و شب در بندگی چالاک بود خواجهاش میداشتی در کار پیش بهترش دیدی ز فرزندان خویش زانک لقمان گرچه بندهزاد بود خواجه بود و از هوا آزاد بود گفت شاهی شیخ را اندر سخن چیزی از بخشش ز من درخواست کن گفت ای شه شرم ناید مر ترا که چنین گویی مرا زین برتر آ من دو بنده دارم و ایشان حقیر وآن دو بر تو حاکمانند و امیر گفت شه آن دو چهاند این زلتست گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست شاه آن دان کو ز شاهی فارغست بی مه و خورشید نورش بازغست مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست هستی او دارد که با هستی عدوست خواجهی لقمان بظاهر خواجهوش در حقیقت بنده لقمان خواجهاش در جهان بازگونه زین بسیست در نظرشان گوهری کم از خسیست مر بیابان را مفازه نام شد نام و رنگی عقلشان را دام شد یک گره را خود معرف جامه است در قبا گویند کو از عامه است یک گره را ظاهر سالوس زهد نور باید تا بود جاسوس زهد نور باید پاک از تقلید و غول تا شناسد مرد را بی فعل و قول در رود در قلب او از راه عقل نقد او بیند نباشد بند نقل بندگان خاص علام الغیوب در جهان جان جواسیس القلوب در درون دل در آید چون خیال پیش او مکشوف باشد سر حال در تن گنجشک چیست از برگ و ساز که شود پوشیده آن بر عقل باز آنک واقف گشت بر اسرار هو سر مخلوقات چه بود پیش او آنک بر افلاک رفتارش بود بر زمین رفتن چه دشوارش بود در کف داود کاهن گشت موم موم چه بود در کف او ای ظلوم بود لقمان بندهشکلی خواجهای بندگی بر ظاهرش دیباجهای چون رود خواجه به جای ناشناس در غلام خویش پوشاند لباس او بپوشد جامههای آن غلام مر غلام خویش را سازد امام در پیش چون بندگان در ره شود تا نباید زو کسی آگه شود گوید ای بنده تو رو بر صدر شین من بگیرم کفش چون بندهی کهین تو درشتی کن مرا دشنام ده مر مرا تو هیچ توقیری منه ترک خدمت خدمت تو داشتم تا به غربت تخم حیلت کاشتم خواجگان این بندگیها کردهاند تا گمان آید که ایشان بندهاند چشمپر بودند و سیر از خواجگی کارها را کردهاند آمادگی وین غلامان هوا بر عکس آن خویشتن بنموده خواجهی عقل و جان آید از خواجه ره افکندگی ناید از بنده به غیر بندگی پس از آن عالم بدین عالم چنان تعبیتها هست بر عکس این بدان خواجهی لقمان ازین حال نهان بود واقف دیده بود از وی نشان راز میدانست و خوش میراند خر از برای مصلحت آن راهبر مر ورا آزاد کردی از نخست لیک خشنودی لقمان را بجست زانک لقمان را مراد این بود تا کس نداند سر آن شیر و فتی چه عجب گر سر ز بد پنهان کنی این عجب که سر ز خود پنهان کنی کار پنهان کن تو از چشمان خود تا بود کارت سلیم از چشم بد خویش را تسلیم کن بر دام مزد وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد میدهند افیون به مرد زخممند تا که پیکان از تنش بیرون کنند وقت مرگ از رنج او را میدرند او بدان مشغول شد جان میبرند چون به هر فکری که دل خواهی سپرد از تو چیزی در نهان خواهند برد پس بدان مشغول شو کان بهترست تا ز تو چیزی برد کان کهترست هرچه تحصیلی کنی ای معتنی می در آید دزد از آن سو کایمنی بار بازرگان چو در آب اوفتد دست اندر کالهی بهتر زند چونک چیزی فوت خواهد شد در آب ترک کمتر گوی و بهتر را بیاب