از سایهی عاشقان اگر دور شوی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
از سایهی عاشقان اگر دور شوی بر تو زند آفتاب و رنجور شوی پیش و پس عاشقان چو سایه میدر تا چون مه و آفتاب پرنور شوی از شادی تو پر است شهر و وادی از روی زمین و آسمان را شادی کس را گلهای نیست ز تو جز غم را کز غم همه را بدادهای آزادی از عشق ازل ترانهگویان گشتی وز حیرت عشق گول و نادان گشتی از بسکه به مردی ز غمش جان بردی وز بسکه بگفتی غم آن آن گشتی از عشق تو هر طرف یکی شبخیزی شب کشته ز زلفین تو عنبر بیزی نقاش ازل نقش کند هر طرفی از بهر قرار دل من تبریزی از گل قفس هدهد جانها تو کنی از خاک سیه شکرفشانها تو کنی آن را که تو سرمهاش کشیدی او داند کاینها ز تو آید و چنانها تو کنی از کم خوردن زیرک و هشیار شوی وز پرخوردن ابله و بیکار شوی پرخواری تو جمله ز پرخواری تست کمخوار شوی اگر تو کمخوار شوی استاد مرا بگفتم اندر مستی کگاهم کن ز نیستی و هستی او داد مرا جواب و گفتا که برو گر رنج ز خلق دور داری رستی اسرار شنو ز طوطی ربانی طوطی بچهای زبان طوطی دانی در مرغ و قفس خیره چرا میمانی بشکن قفس ای مرغ کز آن مرغانی افتاد مرا با لب او گفتاری گفتم که ز من سیر شدی گفت آری گفتا بده آن چیز که جیم اول اوست گفتم دومش چیست بگو گفت آری امروز مرا سخت پریشان کردی پوشیدهی خویش را تو عریان کردی من دوش حریف تو نگشتم از خواب خوردی و نصیب بنده پنهان کردی امشب برو ای خواب اگر بنشینی از آتش دل سزای سبلت بینی ای عقل برو که تو سخن میچینی وی عشق بیا که سخت با تمکینی امشب که فتادهای به چنگال رهی بسیار طپی ولیک دشوار رهی والله نرهی ز بندهای سرو سهی تا سینه به این دل خرابم ننهی امشب منم و یکی حریف چو منی بر ساخته مجلسی برسم چمنی جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست ای کاش تو میبودی و اینها همه نی اندر دل من مها دلافروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی شادند جهانیان به نوروز و بعید عید من و نوروز من امروز توئی اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی زیرا که بهر غمیم فریادرسی کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان جز آنکه ببخشیش باکرام کسی اندر ره حق چو چست و چالاک شوی نور فلکی باز بر افلاک شوی عرش است نشیمن تو شرمت ناید چون سایه مقیم خطهی خاک شوی اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی وانچ از من بیچاره عزیز است توئی چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی ای آتش بخت سوی گردون رفتی وی آب حیات سوی جیحون رفتی با تو گفتم که بیدلم من بیدل بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی ای آنکه به کوی یار ما افتادی آن روی بدیدی به قفا افتادی با تو گفتم که بیدلم من بیدل بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی ای آنکه تو از دوش بیادم دادی زان حالت پرجوش بیادم دادی آن رحمت را کجا فراموش کنم کز گنج فراموش بیادم دادی ای آنکه تو خون عاشقان آشامی فریاد ز عاشقی و بیآرامی ای دوست منم اسیر دشمن کامی آخر به تو باز گردد این بدنامی ای آنکه ره گریز میاندیشی تو پنداری که بر مراد خویشی شه میکشدت مجوی با شه بیشی که را بکند شهنشه درویشی ای آنکه ز حد برون جانافزایی بیحدی و حد هر نفس بنمایی دانی که نداری به جهان گنجایی در غیب بچفسیدی و بیرون نایی ای آنکه ز حال بندگان میدانی چشمی و چراغ در شب ظلمانی باز دل ما را که تو میپرانی آخر تو ندانی که تواش میخوانی ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی هر لحظه بر او نقش دگر اندازی گه مات شوی و گه بداری ماتم احسنت زهی صنعت با خود بازی ای آنکه صلیب دار و هم ترسائی پیوسته به زلف عنبر ترسائی لب بر لب من به بوسه کمتر سائی آئی بر من و لیک با ترس آئی ای آنکه طبیب دردهای مائی این درد ز حد رفت چه میفرمائی والله اگر هزار معجون داری من جانم نبرم تا تو رخی ننمائی ای آنکه غلام خسرو شیرینی با عشق بساز گر حریف دینی پیوسته حریف عشق و گرمی میباش تا عاشق گرم از تو برد عنینی ای آنکه مرا بستهی صد دام کنی گوئی که برو در شب و پیغام کنی گر من بروم تو با که آرام کنی همنام من ای دوست کرا نام کنی ای آنکه مرا دهر زبان میدانی ور زانکه ببندند دهان میدانی ور جان و دلم نهان شود زیر زمین شاد است روانم که روان میدانی ای آنکه نظر به طعنه میاندازی بشناس دمی تو بازی از جان بازی ای جان غریب در جهان میسازی روزی دو فتاد مرغزی بارازی ای ابر که تو جهان خورشیدانی کاری مقلوب میکنی نادانی از ظلم تو بر ماست جهان ظلمانی بس گریه نصیب ماست تا گریانی ای از تو مرا گوش پرودیده بهی خوش آنکه ز گوش پای بر دیده نهی تو مردم دیدهای نه آویزهی گوش از گوش بدیده آ که در دیده نهی ای باد سحر به کوی آن سلسله موی احوال دلم بگوی اگر یابی روی ور زانکه ترا ز دل نباشد دلجوی زنهار مرا ندیدهای هیچ مگوی ای باد سحر تو از سر نیکوئی شاید که حکایتم به آن مه گوئی نی نی غلطم گرت بدوره بودی پس گرد جهان دگر کرا میجوئی ای باده تو باشی که همه داد کنی صد بنده به یک صبوح آزاد کنی چشمم به تو روشنست همچون خورشید هم در تو گریزم که توام شاد کنی ای باطل اگر ز حق گریزی چکنی وی زهر بجز تلخی و تیزی چکنی عشق آب حیات آمد و منکر چو خری ای خر تو در آب درنمیزی چکنی ای باغ خدا که پر بت و پر حوری از چشم خلایق اینچنین چون دوری ای دل نچشیدهای می منصوری گر منکر آن باغ شوی معذوری ای بانگ رباب از کجا میآئی پرآتش و پر فتنه و پر غوغائی جاسوس دلی و پیک آن صحرائی اسرار دلست هرچه میفرمائی ای پر ز جفا چند از این طراری پنهان چه کنی آنچه به باطن داری گر سر ز خط وفای من برداری واقف نیم از ضمیر دل پنداری ای بر سر ره نشسته ره میطلبی در خرمن مه فتاده مه میطلبی در چاه زنخدان چنین یوسف حسن خود دلو توئی یوسف و چه میطلبی ای بنده اگر تو خواجه بشناختیی دل را ز غرور نفس پرداختیی گر معرفتش ترا مسلم بودی یک لحظه به غیر او نپرداختیی ای پیر اگر تو روی با حق داری یا همچو صلاح دست مطلق داری اینک رسن دراز و اینک سر دار بسم الله اگر سر انا الحق داری ای ترک چرا به زلف چون هندوئی رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی نتوان دل خود را به خطا گم کردن ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی ای چون علم بلند در صحرائی وی چون شکر شگرف در حلوائی زان میترسم که بدرگ و بدرائی در مغز تو افکند دگر سودائی ای چون علم سپید در صحرائی ای رحمت در رسیده از بالائی من در هوس تو میپزم حلوائی حلوا بنگر به صورت سودائی ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی بر بوی ثواب در وبالم کردی از تو برهی تو جو ندزدیدم من از بهر چه جرم در جوالم کردی ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی دیدم که در آتشی و بگذاشتمت تا پخته و تا زیرک و استاد شوی ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی گر خاص توئی گنه کنی عام شوی بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس بدکار مباش زانکه در دام شوی ای داده مرا به خواب در بیداری آسان شده در دلم همه دشواری از ظلمت جهل و کفر رستم باری چون دانستم که عالمالاسراری ای داده مرا چو عشق خود بیداری وین شمع میان این جهان تاری من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری وانگه گوئی بس است تا کی زاری ای دام هزار فتنه و طراری یارب تو چه فتنهها که در سر داری ای آب حیات اگر جهان سنگ شود والله که چون آسیاش در چرخ آری ای در دل من نشسته بگشاده دری جز تو دگری نجویم و کو دگری با هرکه ز دل داد زدم دفعی گفت تو دفع مده که نیست از تو گذری ای در دل هر کسی ز مهرت تابی وی از تو تضرعی بهر محرابی جاوید شبی باید و خوش مهتابی تا با تو غمی بگویم از هر بابی ای دشمن جان و جان شیرین که توئی نور موسی و طور سینین که توئی وی دوست که زهره نیست جان را هرگز تا نام برد از تو به تعیین که توئی ای دل تو اگر هزار دلبر داری شرط آن نبود که دل ز ما برداری گر دل داری که دل ز ما برداری از یار نوت مباد برخورداری ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی انصاف بده که عشق را چون سائی عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست خاکت بر سر چه باد میپیمائی ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند این جمله شدی ولی مسلمان نشدی ای دل تو و درد او اگر خود مردی جان بندهی تست اگر تو صاحب دردی صد دولت صاف را به یک جو نخری گر یک دردی ز دست دردش خوردی ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری باری میکن به مفلسی اقراری اینک در او دست به دریوزه برآر درویش ز دریوزه ندارد عاری ای دل چو وصال یار دیدی حالی در پای غمش بمیر تا کی نالی شرطست چو آفتاب رخ بنماید گر شمع نمیرد بکشندش حالی ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی من با توام ای دل تو کرا میجوئی ور زانکه ندیدهای کرا میجوئی ور زانکه بدیدهای چرا میجوئی ای دوست به حق آنکه جان را جانی چون نامهی من رسد به تو برخوانی از بوالعجبی نامهی من ندرانی چون حال دل خراب من میدانی ای دوست بهر سخن در جنگ زنی صد تیر جفا بر من دلتنگ زنی در چشم تو من مسم دگر کس زر سرخ فردا بنمایمت چو بر سنگ زنی ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی ناساز شوی باز دمی ساز کنی زان میترسم در جفا باز کنی مکر اندیشی بهانه آغاز کنی ای دوست ز من طمع مکن غمخواری جز مستی و جز شنگی و جز خماری ما را چو خدا برای این آوردست خصم خردیم و دشمن هشیاری ای دیده تو از گریه زبون مینشوی ای دل تو این واقعه خون مینشوی ای جان چو به لب رسیدی از قالب من آخر بچه خوشدلی برون مینشوی ای روی ترا پیشه جهانآرائی وی زلف ترا قاعده عنبر سائی آن سلسلهی سحر ترا، آن شاید کش میگزی و میکنی و میخایی ای ساقی از آن باده که اول دادی رطلی دو درانداز و بیفزا شادی یا چاشنیی از آن نبایست نمود یا مست و خراب کن چو سر بگشادی ای ساقی جان که سرده ایامی آرام دل خستهی بیآرامی مستان تو امروز همه مخمورند آخر به تو بازگردد این بدنامی ای سر سبب اندر سبب اندر سببی وی تن عجب اندر عجب اندر عجبی ای دل طلب اندر طلب اندر طلبی وی جان طرب اندر طرب اندر طربی ای شاخ گلی که از صبا میرنجی ور زانکه گلی تو پس چرا میرنجی آخر نه صبا مشاطهی گل باشد این طرفه که از لطف خدا میرنجی ای شادی راز تو هزاران شادی وز تو به خرابات هزار آبادی وان سرو چمن را که کمین بندهی تست از خدمتت آزاد و هزار آزادی ای شمع تو صوفی صفتی پنداری کاین شش صفت از اهل صفا میداری شبخیزی و نور چهره و زردی روی سوز دل و اشک دیده و بیداری ای صاف که می شور و چنین میگردی بنشین و مگرد اگر چنین میگردی تو بر قدم باز پسین میگردی ای طالب دنیا تو یکی مزدوری وی عاشق خلد ازین حقیقت دوری ای شاد بهر دو عالم از بیخبری شادی غمش ندیدهاش معذوری ای عشق تو عین عالم حیرانی سرمایهی سودای تو سرگردانی حال من دلسوخته تا کی پرسی چون میدانم که به ز من میدانی ای قاصد جان من به جان میارزی جان خود چه بود هر دو جهان میارزی این عالم کهنه آن ندارد بیتو آن از تو ذلب کنم که آن میارزی ای کاش که من بدانمی کیستمی در دایرهی حیات با چیستمی گر پنبهی غفلتم نبودی در گوش بر خود به هزار دیده بگریستمی ای گل تو ز لطف گلستان میخندی یا از دم عشق بلبلان میخندی یا در رخ معشوق نهان میخندی چیزیت بدو ماند از آن میخندی ای کمتر مهمانیت آب گرمی کز لذت آن مست شود بیشرمی ای خالق گردون به خودم مهمان کن گردون به کجا برد به آب گرمی ای گوی زنخ زلف چو چوگان داری ابروی کمان و تیر مژگان داری خورشید جبین و چهرهی همچون ماه می گون لبی و چشم چو مستان داری ای ماه اگرچه روشن و پرنوری از روشنی روی بت من دوری وی نرگس اگرچه تازه و مخموری رو چشم بتم ندیدهای معذوری ای ماه برآمدی و تابان گشتی گرد فلک خویش خرامان گشتی چون دانستی برابر جان گشتی ناگاه فروشدی پنهان گشتی ای موسی ما به طور سینا رفتی وز ظاهر ما و باطن ما رفتی تو سرد نگشتهای از آن گرمیها چون سرد شوی که سوی گرما رفتی این شاخ شکوفه بارگیرد روزی وین باز طلب شکار گیرد روزی میآید و میرود خیالش بر تو تا چند رود قرار گیرد روزی ای نرگس بیچشم و دهن حیرانی در روی عروسان چمن حیرانی نی در غلطم تو با عروسان چمن ز اندیشهی پوشیدهی من حیرانی ای نسخهی نامهی الهی که توئی وی آینهی جمال شاهی که توئی بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی این عرصه که عرض آن ندارد طولی بگذار عمارتش بهر مجهولی پولیست جهان که قیمتش نیست جوی یا هست رباطی که نیرزد پولی ای نفس عجب که با دلم همنفسی من بندهی آن صبح که خندان برسی ای در دل شب چو روز آخر چه کسی هم شحنه و دزد و خواجه و هم عسسی ای نور دل و دیده و جانم چونی وی آرزوی هر دو جهانم چونی من بیلب لعل تو چنانم که مپرس تو بیرخ زرد من ندانم چونی ای هیزم تو خشک نگردد روزی تا تو فتد ز آتش دلسوزی تا خرقهی تن دری تو بیدل سوزی عشق آموزی ز جان عشق آموزی ای یار گرفتهی شراب آمیزی برخیزد رستخیز چون برخیزی میریز شراب را که خوش میریزی چون خویش چنین شدی چرا بگریزی امروز بیا که سخت آراستهای گوئی ز میان حسن برخاستهای بر چرخ برآی ماه را گوش بمال در باغ درآ که سرو پیراستهای امروز ندانم بچه دست آمدهای کز اول بامداد مست آمدهای گر خون دلم خوری ز دستت ندهم زیرا که به خون دل به دست آمدهای ای آنکه بجز شادی و جز نور نهای چون نعره زنم که از برم دور نهای هرچند نمکهای جهان از لب تست لیکن چکنم چو اندر این شور نهای ای آنکه به لطف دلستان همهای در باغ طرب سرو روان همهای در ظاهر و باطن تو چون مینگرم کس را نی ای نگار و آن همهای ای آنکه تو بر فلک وطن داشتهای خود را ز جهان پاک پنداشتهای بر خاک تو نقش خویش بنگاشتهای وان چیز که اصل تست بگذاشتهای ای آنکه تو جان بنده را جان شدهای در ظلمت کفر شمع ایمان شدهای اندر دل من ترانهگویان شدهای واندر سر من چو باده رقصان شدهای ای آنکه حریف بازی ما بدهای این مجلس جانست چرا تن زدهای چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی بنده غم از آن شدی که خواجه شدهای ای آنکه رخت چو آتش افروختهای تا کی سوزی که صد رهم سوختهای گوئی به رخم چشم بردوختهای نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای ای آنکه مرا به لطف بنواختهای در دفع کنون بهانهای ساختهای گر با همگان عشق چنین باختهای پس قیمت هیچ دوست نشناختهای ای خورشیدی که چهره افروختهای از پرتو آن کمال آموختهای از جملهی اختران که افروختهای تو بیشتری که بیشتر سوختهای ای دوست که دل ز دوست برداشتهای نیکوست که دل ز دوست برداشتهای دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق در پوست که دل ز دوست برداشتهای ای عشرت نیست گشته هستک شدهای وی عابد پیر بتپرستک شدهای غم نیست اگرچه تنگدستک شدهای از کوزهی سر فراخ مستک شدهای این نیست ره وصل که پنداشتهای این نیست جهان جان که بگذاشتهای آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات اندر ره تست لیکن انباشتهای با بیخبران اگر نشستی بردی با هشیاران اگر نشستی مردی رو صومعه ساز همچو زر در کوره از کوره اگر برون شدی افسردی با خندهی بر بسته چرا خرسندی چون گل باید که بیتکلف خندی فرقست میان عشق کز جان خیزد یا آنچه به ریسمانش برخود بندی با دل گفتم که ای دل از نادانی محروم ز خدمت شدهای میدانی دل گفت مرا سخن غلط میرانی من لازم خدمتم تو سرگردانی بازآی که تا به خود نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی نی غلطم که خود فراق تو مرا کی زنده رها کند که بازم بینی با زهره و با ماه اگر انبازی رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی بامی که به یک لگد فرو خواهد شد آن به که لگد زنی فرو اندازی با صورت دین صورت زردشت کشی چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی گر آینه زشتی ترا بنماید دیوانه شوی بر آینه مشت کشی با قلاشان چو رد نهادی پائی در عشق چو پخت جان تو سودائی رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز میدان که از این سپس نگنجی جائی بالا شجری لب شکر و دل حجری زنجیر سری، سیمبری رشک پری چون برگذری درنگری دل ببری چشمت مرساد سخت زیبا صوری تو میخندی بهانهای یافتهای در خانهی خود دام و دغل باختهای ای چشم فراز کرده چون مظلومان در حیله و مکر موی بشکافتهای جانم ز طرب چون شکر انباشتهای چون برگ گل اندر شکرم داشتهای امروز مرا خنده فرو میگیرد تا در دهنم چه خندهها کاشتهای خوش خوش صنما تازه رخان آمدهای خندان بدو لب لعل گزان آمدهای آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست کامروز دگر به قصد جان آمدهای در باغ درآب با گل اگر خار نهای پیش آر موافقت گر اغیار نهای چون زهر مدار روی اگر مار نهای این نقش بخوان چو نقش دیوار نهای گر آب دهی نهال خود کاشتهای ور پست کنی مرا تو برداشتهای خاکی بودم به زیر پاهای خسان همچون فلکم مها تو افراشتهای گر با همهای چو بی منی بیهمهای ور بیهمهای چو با منی با همهای در بند همه مباش، تو خود همه باش آن دم داری که سخرهای دمدمهای