قصد سرم داری خنجر به مشت

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
قصد سرم داری خنجر به مشت خوشتر از این نیز توانیم کشت برگ گل از لطف تو نرمی بیافت بر مثل خار چرایی درشت تیغ زدی بر سرم ای آفتاب تا شدم از تیغ تو من گرم پشت تیغ حجابست رها کن حجاب بر رخ من گرم بزن یک دو مشت وصف طلاق زن همسایه کرد گفت به خاری زن خود هشت هشت گفت چرا هشت جوابش بداد در عوض زشت بدان قحبه رشت بهر طلاقست امل کو چو مار حبس حطامست و کند خشت خشت آتش در مال زن و در حطام تا برهی ز آتش وز زاردشت بس کن و کم گوی سخن کم نویس بس بودت دفتر جان سر نوشت