گفت ناصح بشنوید این پند من

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت ناصح بشنوید این پند من تا دل و جانتان نگردد ممتحن با گیاه و برگها قانع شوید در شکار پیلبچگان کم روید من برون کردم ز گردن وام نصح جز سعادت کی بود انجام نصح من به تبلیغ رسالت آمدم تا رهانم مر شما را از ندم هین مبادا که طمع رهتان زند طمع برگ از بیخهاتان بر کند این بگفت و خیربادی کرد و رفت گشت قحط و جوعشان در راه زفت ناگهان دیدند سوی جادهای پور پیلی فربهی نو زادهای اندر افتادند چون گرگان مست پاک خوردندش فرو شستند دست آن یکی همره نخورد و پند داد که حدیث آن فقیرش بود یاد از کبابش مانع آمد آن سخن بخت نو بخشد ترا عقل کهن پس بیفتادند و خفتند آن همه وان گرسنه چون شبان اندر رمه دید پیلی سهمناکی میرسید اولا آمد سوی حارس دوید بوی میکرد آن دهانش را سه بار هیچ بویی زو نیامد ناگوار چند باری گرد او گشت و برفت مر ورا نازرد آن شهپیل زفت مر لب هر خفتهای را بوی کرد بوی میآمد ورا زان خفته مرد از کباب پیلزاده خورده بود بر درانید و بکشتش پیل زود در زمان او یک بیک را زان گروه میدرانید و نبودش زان شکوه بر هوا انداخت هر یک را گزاف تا همیزد بر زمین میشد شکاف ای خورندهی خون خلق از راه برد تا نه آرد خون ایشانت نبرد مال ایشان خون ایشان دان یقین زانک مال از زور آید در یمین مادر آن پیلبچگان کین کشد پیل بچهخواره را کیفر کشد پیلبچه میخوری ای پارهخوار هم بر آرد خصم پیل از تو دمار بوی رسوا کرد مکر اندیش را پیل داند بوی طفل خویش را آنک یابد بوی حق را از یمن چون نیابد بوی باطل را ز من مصطفی چون برد بوی از راه دور چون نیابد از دهان ما بخور هم بیابد لیک پوشاند ز ما بوی نیک و بد بر آید بر سما تو همیخسپی و بوی آن حرام میزند بر آسمان سبزفام همره انفاس زشتت میشود تا به بوگیران گردون میرود بوی کبر و بوی حرص و بوی آز در سخن گفتن بیاید چون پیاز گر خوری سوگند من کی خوردهام از پیاز و سیر تقوی کردهام آن دم سوگند غمازی کند بر دماغ همنشینان بر زند پس دعاها رد شود از بوی آن آن دل کژ مینماید در زبان اخسا آید جواب آن دعا چوب رد باشد جزای هر دغا گر حدیثت کژ بود معنیت راست آن کژی لفظ مقبول خداست