باز این دل سرمستم دیوانهی آن بندست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
باز این دل سرمستم دیوانهی آن بندست دیوانه کسی باشد، کو بیدل و پیوندست سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست در حلقهی آن سلطان، در حلقه نگینم من ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم من موسی سرمستم،کالله درین ژندهست دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟ من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟ من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن من بودم و بیجایی، وین نای که نالندست از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان سرمست و غزلگویان، اسرار ازل جویان باز این دل دیوانه زنجیر همی برد چون برق همی رخشد، مانند اسد غران چون تیر همی برد از قوس تنم، جانم چون ماه دلم تابان، از کنگرهی میزان جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران میافتم و میخیزم چون یاسمن از مستی میغلطم در میدان چون گوی از آن چوگان سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟ تو حلق همی دری از خوردن خون خلق ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟ مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست امروز منم احمد، نی احمد پارینه امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه شاهی که همه شاهان، خربندهی آن شاهند امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه من قبلهی جانهاام، من کعبهی دلهاام من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه من آینهی صافم، نی آینهی تیره من سینهی سیناام، نی سینهی پرکینه من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز من لقمهی جان نوشم، نی لقمهی ترخینه گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟ ور خرس نهی ، چونی با صورت بوزینه؟ ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمین بر زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه در خانقه عالم، در مدرسهی دنیا من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه خاموش شو و پس در، تو پردهی اسراری زیرا که سزد ما را جباری و ستاری