گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی
رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه کی باشد سردستی
ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو
در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی
در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک بیزحمت لی و لک
در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو
جانها بپرستندت گر جسم بنپرستی
ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی
بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد
ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی
چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را از پای بننشستی
درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی