اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی
بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
چو آتش در درونت زد، دو دیدهی حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد
به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
تو زاهد میزنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی
بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
ز صاف خمر بیدردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی
یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او
همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل
از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
برین معنی نمیافتی، چو در هر سایه میخفتی
بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری
چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی
گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان
تو جان چون بازی ای بیجان که اندر خوف املاقی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی
به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی
مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل
توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور
زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بیجایی
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم
اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟ چه فرمایی؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدی بتر ز من مجنون، شدی بیعقل و سودایی
چو مرمر بودهام من خود، مگر کر بودهام من خود
چه اندر بودهام من خود؟ ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماهرو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که میفرمود آن مهتر
کزان میهای جانپرور، تو هم با ما و بیمایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولی مستی، ازان تو بیدل و دستی
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بیخویشت همی دارد
همی عذر تو میخواهد، چو تو غرقاب میهایی
بدیدم شعلهی تابان، چه شعله؟ نور بیپایان
بگفتم گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
ملی یا بادهی احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهی ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
ز بیخویشی نمیدانند، که اول چیست، یا ثانی
زهی سودای بیخویشی، که هیچ از خویش نندیشی
که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر
یکی مهروی سیمینبر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش
ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن
نتان از خویش ببریدن، و او خویش است میدانی
کیست آن شاه شمسالدین، ز تبریز نکو آیین
زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی