گفت او را ناصحی ای بیخبر

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت او را ناصحی ای بیخبر عاقبت اندیش اگر داری هنر درنگر پس را به عقل و پیش را همچو پروانه مسوزان خویش را چون بخارا میروی دیوانهای لایق زنجیر و زندانخانهای او ز تو آهن همیخاید ز خشم او همیجوید ترا با بیست چشم میکند او تیز از بهر تو کارد او سگ قحطست و تو انبان آرد چون رهیدی و خدایت راه داد سوی زندان میروی چونت فتاد بر تو گر دهگون موکل آمدی عقل بایستی کز ایشان کم زدی چون موکل نیست بر تو هیچکس از چه بسته گشت بر تو پیش و پس عشق پنهان کرده بود او را اسیر آن موکل را نمیدید آن نذیر هر موکل را موکل مختفیست ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست خشم شاه عشق بر جانش نشست بر عوانی و سیهروییش بست میزند او را که هین او رابزن زان عوانان نهان افغان من هرکه بینی در زیانی میرود گرچه تنها با عوانی میرود گر ازو واقف بدی افغان زدی پیش آن سلطان سلطانان شدی ریختی بر سر به پیش شاه خاک تا امان دیدی ز دیو سهمناک میر دیدی خویش را ای کم ز مور زان ندیدی آن موکل را تو کور غره گشتی زین دروغین پر و بال پر و بالی کو کشد سوی وبال پر سبک دارد ره بالا کند چون گلآلو شد گرانیها کند