حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
حالت ده و حیرت ده ای مبدع بیحالت لیلی کن و مجنون کن ای صانع بیآلت صد حاجت گوناگون در لیلی و در مجنون فریادکنان پیشت کای معطی بیحاجت انگشتری حاجت مهریست سلیمانی رهنست به پیش تو از دست مده صحبت بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت ای گیج سری کان سر گیجیده نگردد ز او وی گول دلی کان دل یاوه نکند نیت ما لنگ شدیم این جا بربند در خانه چرنده و پرنده لنگند در این حضرت ای عشق تویی کلی هم تاجی و هم غلی هم دعوت پیغامبر هم ده دلی امت از نیست برآوردی ما را جگری تشنه بردوختهای ما را بر چشمه این دولت خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت در خار ببین گل را بیرون همه کس بیند در جزو ببین کل را این باشد اهلیت در غوره ببین می را در نیست ببین شیء را ای یوسف در چه بین شاهنشهی و ملکت خاری که ندارد گل در صدر چمن ناید خاکی ز کجا یابد بیروح سر و سبلت کف میزن و زین میدان تو منشاء هر بانگی کاین بانگ دو کف نبود بیفرقت و بیوصلت خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد از غیب برون جسته خوبان جهت دعوت