گفت بنمودم دغل لیکن ترا

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت بنمودم دغل لیکن ترا از نصیحت باز گفتم ماجرا همچنین دنیا اگر چه خوش شکفت بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت اندرین کون و فساد ای اوستاد آن دغل کون و نصیحت آن فساد کون میگوید بیا من خوشپیم وآن فسادش گفته رو من لا شیام ای ز خوبی بهاران لب گزان بنگر آن سردی و زردی خزان روز دیدی طلعت خورشید خوب مرگ او را یاد کن وقت غروب بدر را دیدی برین خوش چار طاق حسرتش را هم ببین اندر محاق کودکی از حسن شد مولای خلق بعد فردا شد خرف رسوای خلق گر تن سیمینتنان کردت شکار بعد پیری بین تنی چون پنبهزار ای بدیده لوتهای چرب خیز فضلهی آن را ببین در آبریز مر خبث را گو که آن خوبیت کو بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو گوید او آن دانه بد من دام آن چون شدی تو صید شد دانه نهان بس انامل رشک استادان شده در صناعت عاقبت لرزان شده نرگس چشم خمار همچو جان آخر اعمش بین و آب از وی چکان حیدری کاندر صف شیران رود آخر او مغلوب موشی میشود طبع تیز دوربین محترف چون خر پیرش ببین آخر خرف زلف جعد مشکبار عقلبر آخرا چون دم زشت خنگ خر خوش ببین کونش ز اول باگشاد وآخر آن رسواییش بین و فساد زانک او بنمود پیدا دام را پیش تو بر کند سبلت خام را پس مگو دنیا به تزویرم فریفت ورنه عقل من ز دامش میگریخت طوق زرین و حمایل بین هله غل و زنجیری شدست و سلسله همچنین هر جزو عالم میشمر اول و آخر در آرش در نظر هر که آخربینتر او مسعودتر هر که آخربینتر او مطرودتر روی هر یک چون مه فاخر ببین چونک اول دیده شد آخر ببین تا نباشی همچو ابلیس اعوری نیم بیند نیم نی چون ابتری دید طین آدم و دینش ندید این جهان دید آن جهانبینش ندید فضل مردان بر زنان ای بو شجاع نیست بهر قوت و کسب و ضیاع ورنه شیر و پیل را بر آدمی فضل بودی بهر قوت ای عمی فضل مردان بر زن ای حالیپرست زان بود که مرد پایان بینترست مرد کاندر عاقبتبینی خمست او ز اهل عاقبت چون زن کمست از جهان دو بانگ میآید به ضد تا کدامین را تو باشی مستعد آن یکی بانگش نشور اتقیا وان یکی بانگش فریب اشقیا من شکوفهی خارم ای خوش گرمدار گل بریزد من بمانم شاخ خار بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش بانگ خار او که سوی ما مکوش این پذیرفتی بماندی زان دگر که محب از ضد محبوبست کر آن یکی بانگ این که اینک حاضرم بانگ دیگر بنگر اندر آخرم حاضریام هست چون مکر و کمین نقش آخر ز آینهی اول ببین چون یکی زین دو جوال اندر شدی آن دگر را ضد و نا درخور شدی ای خنک آنکو ز اول آن شنید کش عقول و مسمع مردان شنید خانه خالی یافت و جا را او گرفت غیر آنش کژ نماید یا شگفت کوزهی نو کو به خود بولی کشید آن خبث را آب نتواند برید در جهان هر چیز چیزی میکشد کفر کافر را و مرشد را رشد کهربا هم هست و مقناطیس هست تا تو آهن یا کهی آیی بشست برد مقناطیست ار تو آهنی ور کهی بر کهربا بر میتنی آن یکی چون نیست با اخیار یار لاجرم شد پهلوی فجار جار هست موسی پیش قبطی بس ذمیم هست هامان پیش سبطی بس رجیم جان هامان جاذب قبطی شده جان موسی طالب سبطی شده معدهی خر که کشد در اجتذاب معدهی آدم جذوب گندم آب گر تو نشناسی کسی را از ظلام بنگر او را کوش سازیدست امام