گفت اسرافیل را یزدان ما
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
گفت اسرافیل را یزدان ما
که برو زان خاک پر کن کف بیا
آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین
کای فرشتهی صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابد موات
در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم
در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبلهی دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت
جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهی آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
گرچه آلودهست اینجا آن چهار
از چه از زهر فنا و ناگوار
جرعهای بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنهای انگیختند
تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان
شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهی هر زال را
خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا
انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را
آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را
تا ازینها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه میگوید فسون محراک را
پیش اسرافیلگشته او عبوس
میکند صد گونه شکل و چاپلوس
که بحق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال
من ازین تقلیب بویی میبرم
بدگمانی میدود اندر سرم
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
زانک مرغی را نیازارد هما
ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر
امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب