درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایبها که چندین سال من کشتی در این خشکی همیرانم بیا ای جان تویی موسی وین قالب عصای تو چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم تویی عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل چنانک دردمی در من چنان در اوج پرانم منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم خداوند خداوندان و صورت ساز بیصورت چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمیدانم گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله گهی میزان بیسنگم گهی هم سنگ و میزانم زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم