گفت دانایی برای داستان
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
گفت دانایی برای داستان
که درختی هست در هندوستان
هر کسی کز میوهی او خورد و برد
نی شود او پیر نی هرگز بمرد
پادشاهی این شنید از صادقی
بر درخت و میوهاش شد عاشقی
قاصدی دانا ز دیوان ادب
سوی هندوستان روان کرد از طلب
سالها میگشت آن قاصد ازو
گرد هندوستان برای جست و جو
شهر شهر از بهر این مطلوب گشت
نی جزیره ماند و نی کوه و نی دشت
هر که را پرسید کردش ریشخند
کین کی جوید جز مگر مجنون بند
بس کسان صفعش زدند اندر مزاح
بس کسان گفتند ای صاحبفلاح
جست و جوی چون تو زیرک سینهصاف
کی تهی باشد کجا باشد گزاف
وین مراعاتش یکی صفع دگر
وین ز صفع آشکارا سختتر
میستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان اقلیم بس هول و سترگ
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و پهن و هر شاخیش گبز
قاصد شه بسته در جستن کمر
میشنید از هر کسی نوعی خبر
بس سیاحت کرد آنجا سالها
میفرستادش شهنشه مالها
چون بسی دید اندر آن غربت تعب
عاجز آمد آخر الامر از طلب
هیچ از مقصود اثر پیدا نشد
زان غرض غیر خبر پیدا نشد
رشتهی اومید او بگسسته شد
جستهی او عاقبت ناجسته شد
کرد عزم بازگشتن سوی شاه
اشک میبارید و میبرید راه