گفت پیغامبر مر آن بیمار را
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
گفت پیغامبر مر آن بیمار را
این بگو کای سهلکن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
ممنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
ممن و کافر برو یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه آمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضهی خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله میزدی
سبزهی تقوی شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما این جمله آتشهای خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
نفس ناری را چو باغی ساختید
اندرو تخم وفا انداختید
بلبلان ذکر و تسبیح اندرو
خوش سرایان در چمن بر طرف جو
داعی حق را اجابت کردهاید
در جحیم نفس آب آوردهاید
دوزخ ما نیز در حق شما
سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا
چیست احسان را مکافات ای پسر
لطف و احسان و ثواب معتبر
نی شما گفتید ما قربانییم
پیش اوصاف بقا ما فانییم
ما اگر قلاش و گر دیوانهایم
مست آن ساقی و آن پیمانهایم
بر خط و فرمان او سر مینهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تا خیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جانسپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
عاشقانی کز درون خانهاند
شمع روی یار را پروانهاند
ای دل آنجا رو که با تو روشنند
وز بلاها مر ترا چون جوشنند
بر جنایاتت مواسا میکنند
در میان جان ترا جا میکنند
زان میان جان ترا جا میکنند
تا ترا پر باده چون جا میکنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
چون عطارد دفتر دل وا کنند
تا که بر تو سرها پیدا کنند
پیش خویشان باش چون آوارهای
بر مه کامل زن ار مه پارهای
جزو را از کل خود پرهیز چیست
با مخالف این همه آمیز چیست
جنس را بین نوع گشته در روش
غیبها بین عین گشته در رهش
تا چو زن عشوه خری ای بیخرد
از دروغ و عشوه کی یابی مدد
چاپلوس و لفظ شیرین و فریب
میستانی مینهی چون زن به جیب
مر ترا دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
صفع شاهان خور مخور شهد خسان
تا کسی گردی ز اقبال کسان
زانک ازیشان خلعت و دولت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
هر کجا بینی برهنه و بینوا
دان که او بگریختست از اوستا
تا چنان گردد که میخواهد دلش
آن دل کور بد بیحاصلش
گر چنان گشتی که استا خواستی
خویش را و خویش را آراستی
هر که از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان
پیشهای آموختی در کسب تن
چنگ اندر پیشهی دینی بزن
در جهان پوشیده گشتی و غنی
چون برون آیی ازینجا چون کنی
پیشهای آموز کاندر آخرت
اندر آید دخل کسب مغفرت
آن جهان شهریست پر بازار و کسب
تا نپنداری که کسب اینجاست حسب
حق تعالی گفت کین کسب جهان
پیش آن کسبست لعب کودکان
همچو آن طفلی که بر طفلی تند
شکل صحبتکن مساسی میکند
کودکان سازند در بازی دکان
سود نبود جز که تعبیر زمان
شب شود در خانه آید گرسنه
کودکان رفته بمانده یک تنه
این جهان بازیگهست و مرگ شب
باز گردی کیسه خالی پر تعب
کسب دین عشقست و جذب اندرون
قابلیت نور حق را ای حرون
کسب فانی خواهدت این نفس خس
چند کسب خس کنی بگذار بس
نفس خس گر جویدت کسب شریف
حیله و مکری بود آن را ردیف