میدان که زمانه نقش سوداست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
میدان که زمانه نقش سوداست بیرون ز زمانه صورت ماست زیرا قفصیست این زمانه بیرون همه کوه قاف و عنقاست جوییست جهان و ما برونیم بر جوی فتاده سایه ماست این جا سر نکتهایست مشکل این جا نبود ولیکن این جاست جز در رخ جان مخند ای دل بی او همه خنده گریه افزاست آن دل نبود که باشد او تنگ زان روی که دل فراخ پهناست دل غم نخورد غذاش غم نیست طوطیست دل و عجب شکرخاست مانند درخت سر قدم ساز زیرا که ره تو زیر و بالاست شاخ ار چه نظر به بیخ دارد کان قوت مغز او هم از پاست