آنک فرمودست او اندر خطاب

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
آنک فرمودست او اندر خطاب کره و مادر همیخوردند آب میشخولیدند هر دم آن نفر بهر اسپان که هلا هین آب خور آن شخولیدن به کره میرسید سر همی بر داشت و از خور میرمید مادرش پرسید کای کره چرا میرمی هر ساعتی زین استقا گفت کره میشخولند این گروه ز اتفاق بانگشان دارم شکوه پس دلم میلرزد از جا میرود ز اتفاق نعره خوفم میرسد گفت مادر تا جهان بودست ازین کارافزایان بدند اندر زمین هین تو کار خویش کن ای ارجمند زود کایشان ریش خود بر میکنند وقت تنگ و میرود آب فراخ پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ شهره کاریزیست پر آب حیات آب کش تا بر دمد از تو نبات آب خضر از جوی نطق اولیا میخوریم ای تشنهی غافل بیا گر نبینی آب کورانه بفن سوی جو آور سبو در جوی زن چون شنیدی کاندرین جو آب هست کور را تقلید باید کار بست جو فرو بر مشک آباندیش را تا گران بینی تو مشک خویش را چون گران دیدی شوی تو مستدل رست از تقلید خشک آنگاه دل گر نبیند کور آب جو عیان لیک داند چون سبو بیند گران که ز جو اندر سبو آبی برفت کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت زانک هر بادی مرا در میربود باد مینربایدم ثقلم فزود مر سفیهان را رباید هر هوا زانک نبودشان گرانی قوی کشتی بیلنگر آمد مرد شر که ز باد کژ نیابد او حذر لنگر عقلست عاقل را امان لنگری در یوزه کن از عاقلان او مددهای خرد چون در ربود از خزینه در آن دریای جود زین چنین امداد دل پر فن شود بجهد از دل چشم هم روشن شود زانک نور از دل برین دیده نشست تا چو دل شد دیدهی تو عاطلست دل چو بر انوار عقلی نیز زد زان نصیبی هم بدو دیده دهد پس بدان کاب مبارک ز آسمان وحی دلها باشد و صدق بیان ما چو آن کره هم آب جو خوریم سوی آن وسواس طاعن ننگریم پیرو پیغمبرانی ره سپر طعنهی خلقان همه بادی شمر آن خداوندان که ره طی کردهاند گوش فا بانگ سگان کی کردهاند