تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست رهی که جمله جانها به هر شبی بپرند که شهر شهر قفصها به شب ز مرغ تهیست چو مرغ پای ببستهست دور مینپرد به چرخ مینرسد وز دوار او عجمیست علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست خموش باش که پرست عالم خمشی مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست