دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم وز پی نور شدن موم مرا مالیدم رای او دیدم و رای کژ خود افکندم نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم او به دست من و کورانه به دستش جستم من به دست وی و از بیخبران پرسیدم ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه ترس ترسان ز زر خویش همیدزدیدم از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم