آمده اول به اقلیم جماد

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
آمده اول به اقلیم جماد وز جمادی در نباتی اوفتاد سالها اندر نباتی عمر کرد وز جمادی یاد ناورد از نبرد وز نباتی چون به حیوانی فتاد نامدش حال نباتی هیچ یاد جز همین میلی که دارد سوی آن خاصه در وقت بهار و ضیمران همچو میل کودکان با مادران سر میل خود نداند در لبان همچو میل مفرط هر نو مرید سوی آن پیر جوانبخت مجید جزو عقل این از آن عقل کلست جنبش این سایه زان شاخ گلست سایهاش فانی شود آخر درو پس بداند سر میل و جست و جو سایهی شاخ دگر ای نیکبخت کی بجنبد گر نجنبد این درخت باز از حیوان سوی انسانیش میکشید آن خالقی که دانیش همچنین اقلیم تا اقلیم رفت تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت عقلهای اولینش یاد نیست هم ازین عقلش تحول کردنیست تا رهد زین عقل پر حرص و طلب صد هزاران عقل بیند بوالعجب گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش کی گذارندش در آن نسیان خویش باز از آن خوابش به بیداری کشند که کند بر حالت خود ریشخند که چه غم بود آنک میخوردم به خواب چون فراموشم شد احوال صواب چون ندانستم که آن غم و اعتلال فعل خوابست و فریبست و خیال همچنان دنیا که حلم نایمست خفته پندارد که این خود دایمست تا بر آید ناگهان صبح اجل وا رهد از ظلمت ظن و دغل خندهاش گیرد از آن غمهای خویش چون ببیند مستقر و جای خویش هر چه تو در خواب بینی نیک و بد روز محشر یک به یک پیدا شود آنچ کردی اندرین خواب جهان گرددت هنگام بیداری عیان تا نپنداری که این بد کردنیست اندرین خواب و ترا تعبیر نیست بلک این خنده بود گریه و زفیر روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر گریه و درد و غم و زاری خود شادمانی دان به بیداری خود ای دریده پوستین یوسفان گرگ بر خیزی ازین خواب گران گشته گرگان یک به یک خوهای تو میدرانند از غضب اعضای تو خون نخسپد بعد مرگت در قصاص تو مگو که مردم و یابم خلاص این قصاص نقد حیلتسازیست پیش زخم آن قصاص این بازیست زین لعب خواندست دنیا را خدا کین جزا لعبست پیش آن جزا این جزا تسکین جنگ و فتنهایست آن چو اخصا است و این چون ختنهایست