برفتیم ای عقیق لامکانی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
برفتیم ای عقیق لامکانی ز شهر تو تو باید که بمانی سفر کردیم چون استارگان ما ز تو هم سوی تو که آسمانی یکی صورت رود دیگر بیاید به مهمانخانهات زیرا که جانی که مهمانان مثال چار فصلند تو اصل فصلهایی که جهانی خیال خوب تو در سینه بردیم شفق از آفتاب آمد نشانی به پیشت ماند دل با ما نیامد دل از تو کی رود چون دلستانی سر دلها به زیر سایهات باد که دلها را در این مرعا شبانی فروریزید دندانهای گرگان از آنگه که نمودی مهربانی بهل تا بحر گوید قصه خویش که تا باری ببینی قصه خوانی