شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش دل خراب طپیدن گرفت از آغازش به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله ز دست رفت دل من چو دید سر بازش دل از بریشم او چون کلابه گردانست کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش دو سه بریشم از این ارغنون فروتر گیرد که تند میرسد آواز عقل پردازش بدانک تن چو غبارست و جان در او چون باد ولیک فعل غبار تنست غمازش غبار جان بود و میرسد دگر جانی که ذره ذره به رقص آمدست از آوازش جهان تنور و در آن نانهای رنگارنگ تنور و نان چه کند آنک دید خبازش ز سینه نیست سماع دل و ز بیرون نیست فدات جانم هر جا که هست بنوازش شبی به طنز بگفتم دلا به مه بنگر که هست مه را چیزی ز لطف پروازش چو آفتاب نهان شد به جای او بنهند چراغکی که بود شب شراراندازش به هر دو دست دل از ماه چشم خود بگرفت که دل ز غیرت شه واقفست و از نازش