گفت ای صدیق آخر گفتمت

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
گفت ای صدیق آخر گفتمت که مرا انباز کن در مکرمت گفت ما دو بندگان کوی تو کردمش آزاد من بر روی تو تو مرا میدار بنده و یار غار هیچ آزادی نخواهم زینهار که مرا از بندگیت آزادیست بیتو بر من محنت و بیدادیست ای جهان را زنده کرده ز اصطفا خاص کرده عام را خاصه مرا خوابها میدید جانم در شباب که سلامم کرد قرص آفتاب از زمینم بر کشید او بر سما همره او گشته بودم ز ارتقا گفتم این ماخولیا بود و محال هیچ گردد مستحیلی وصف حال چون ترا دیدم بدیدم خویش را آفرین آن آینهی خوش کیش را چون ترا دیدم محالم حال شد جان من مستغرق اجلال شد چون ترا دیدم خود ای روح البلاد مهر این خورشید از چشمم فتاد گشت عالیهمت از نو چشم من جز به خواری نگردد اندر چمن نور جستم خود بدیدم نور نور حور جستم خود بدیدم رشک حور یوسفی جستم لطیف و سیم تن یوسفستانی بدیدم در تو من در پی جنت بدم در جست و جو جنتی بنمود از هر جزو تو هست این نسبت به من مدح و ثنا هست این نسبت به تو قدح و هجا همچو مدح مرد چوپان سلیم مر خدا را پیش موسی کلیم که بجویم اشپشت شیرت دهم چارقت دوم من و پیشت نهم قدح او را حق به مدحی برگرفت گر تو هم رحمت کنی نبود شگفت رحم فرما بر قصور فهمها ای ورای عقلها و وهمها ایها العشاق اقبالی جدید از جهان کهنهی نوگر رسید زان جهان کو چارهی بیچارهجوست صد هزاران نادره دنیا دروست ابشروا یا قوم اذ جاء الفرج افرحوا یا قوم قد زال الحرج آفتابی رفت در کازهی هلال در تقاضا که ارحنا یا بلال زیر لب میگفتی از بیم عدو کوری او بر مناره رو بگو میدمد در گوش هر غمگین بشیر خیز ای مدبر ره اقبال گیر ای درین حبس و درین گند و شپش هین که تا کس نشنود رستی خمش چون کنی خامش کنون ای یار من کز بن هر مو بر آمد طبلزن آنچنان کر شد عدو رشکخو گوید این چندین دهل را بانگ کو میزند بر روش ریحان که طریست او ز کوری گوید این آسیب چیست میشکنجد حور دستش میکشد کور حیران کز چه دردم میکند این کشاکش چیست بر دست و تنم خفتهام بگذار تا خوابی کنم آنک در خوابش همیجویی ویست چشم بگشا کان مه نیکو پیست زان بلاها بر عزیزان بیش بود کان تجمش یار با خوبان فزود لاغ با خوبان کند بر هر رهی نیز کوران را بشوراند گهی خویش را یکدم برین کوران دهد تا غریو از کوی کوران بر جهد