آمدیم اینجا که در صدر جهان
از کتاب: مثنوی معنوی
، مثنوی
آمدیم اینجا که در صدر جهان
گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیباکی بدی او از فراق
کی دوان باز آمدی سوی وثاق
میل معشوقان نهانست و ستیر
میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
یک حکایت هست اینجا ز اعتبار
لیک عاجز شد بخاری ز انتظار
ترک آن کردیم کو در جست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست
تا رهد از مرگ تا یابد نجات
زانک دید دوستست آب حیات
هر که دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوهستش نه برگ
کار آن کارست ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوشست
شد نشان صدق ایمان ای جوان
آنک آید خوش ترا مرگ اندر آن
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگست و نقلان کردنیست
چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد
دوست حقست و کسی کش گفت او
که توی آن من و من آن تو
گوش دار اکنون که عاشق میرسد
بسته عشق او را به حبل من مسد
چون بدید او چهرهی صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید بتفت
چونک معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقی و حق آنست کو
چون بیاید نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر
سایهای و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب