من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بیکران آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمدهست دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل بر من بزن زخم و مهل حقا نمیخواهم امان سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان زخم تو در رگهای من جان است و جان افزای من شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بینشان