یادم آمد آن حکایت کان فقیر

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
یادم آمد آن حکایت کان فقیر روز و شب میکرد افغان و نفیر وز خدا میخواست روزی حلال بی شکار و رنج و کسب و انتقال پیش ازین گفتیم بعضی حال او لیک تعویق آمد و شد پنجتو هم بگوییمش کجا خواهد گریخت چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت صاحب گاوش بدید و گفت هین ای بظلمت گاو من گشته رهین هین چراکشتی بگو گاو مرا ابله طرار انصاف اندر آ گفت من روزی ز حق میخواستم قبله را از لابه میآراستم آن دعای کهنهام شد مستجاب روزی من بود کشتم نک جواب او ز خشم آمد گریبانش گرفت چند مشتی زد به رویش ناشکفت