جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
جانا تو بگو رمزی از آتش همراهی من دم نزنم زیرا دم مینزند ماهی بر خیمه این گردون تو دوش قنق بودی مه سجده همیکردت ای ایبک خرگاهی خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون وز بخشش تو دیده این ماه سما ماهی کی هر دو یکی گردد تو آتش و من روغن وین قسمت چو آمد تو یوسف و من چاهی هر چند که این جوشم از آتش تو باشد من بنده آن خلعت گر رانی و گر خواهی این دانش من گشته بر دانش تو پرده فریاد من مسکین از دانش و آگاهی گه از می و از شاهد گویم مثل لطفش وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی کی شب بودش در پی یا زحمت بیگاهی