یادم آمد قصهی اهل سبا

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
یادم آمد قصهی اهل سبا کز دم احمق صباشان شد وبا آن سبا ماند به شهر بس کلان در فسانه بشنوی از کودکان کودکان افسانهها میآورند درج در افسانهشان بس سر و پند هزلها گویند در افسانهها گنج میجو در همه ویرانهها بود شهری بس عظیم و مه ولی قدر او قدر سکره بیش نی بس عظیم و بس فراخ و بس دراز سخت زفت زفت اندازهی پیاز مردم ده شهر مجموع اندرو لیک جمله سه تن ناشستهرو اندرو خلق و خلایق بیشمار لیک آن جمله سه خام پختهخوار جان ناکرده به جانان تاختن گر هزارانست باشد نیم تن آن یکی بس دور بین و دیدهکور از سلیمان کور و دیده پای مور و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر وآن دگر عور و برهنه لاشهباز لیک دامنهای جامهی او دراز گفت کور اینک سپاهی میرسند من همیبینم که چه قومند و چند گفت کر آری شنودم بانگشان که چه میگویند پیدا و نهان آن برهنه گفت ترسان زین منم که ببرند از درازی دامنم کور گفت اینک به نزدیک آمدند خیز بگریزیم پیش از زخم و بند کر همیگوید که آری مشغله میشود نزدیکتر یاران هله آن برهنه گفت آوه دامنم از طمع برند و من ناآمنم شهر را هشتند و بیرون آمدند در هزیمت در دهی اندر شدند اندر آن ده مرغ فربه یافتند لیک ذرهی گوشت بر وی نه نژند مرغ مردهی خشک وز زخم کلاغ استخوانها زار گشته چون پناغ زان همیخوردند چون از صید شیر هر یکی از خوردنش چون پیل سیر هر سه زان خوردند و بس فربه شدند چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند آنچنان کز فربهی هر یک جوان در نگنجیدی ز زفتی در جهان با چنین گبزی و هفت اندام زفت از شکاف در برون جستند و رفت راه مرگ خلق ناپیدا رهیست در نظر ناید که آن بیجا رهیست نک پیاپی کاروانها مقتفی زین شکاف در که هست آن مختفی بر در ار جویی نیابی آن شکاف سخت ناپیدا و زو چندین زفاف