آمد آن خواجه سیماترش

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
آمد آن خواجه سیماترش وان شکرش گشته چو سرکا ترش با همگان روترش است ای عجب یا که به بیرون خوش و با ما ترش از کرم خواجه روا نیست این با همه خوش با من تنها ترش زین بگذشتیم دریغست و حیف آن رخ خوش طلعت زیبا ترش ای ز تو خندان شده هر جا حزین وی ز تو شیرین شده هر جا ترش شاد زمانی که نهان زیر لب یار همیخندد و لالا ترش گر ترشی این دم شرطی بنه که نبود روی تو فردا ترش بهر خدا قاعده نو منه هیچ بود قاعده حلوا ترش این ترشی در چه و زندان بود دید کسی باغ و تماشا ترش یوسف خوبان چو به زندان بماند هیچ نگشت آن گل رعنا ترش تا به سخن آمد دیوار و در کز چه نهای ای شه و مولا ترش گفت اگر غرقه سرکا شوم کی هلدم رحمت بالا ترش میدهم عشق و ندیمی کند غرقه شود در می و صهبا ترش دست فشان روح رود مست تا میمنه که نیست بدان جا ترش بس کن و در شهد و شکر غوطه خور کت نهلد فضل موفا ترش