آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد کب حیوان خورده است
وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهای
از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی بیدلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویختهست
چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن
اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن
هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن
ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن