دی یکی میگفت عالم حادثست

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
دی یکی میگفت عالم حادثست فانیست این چرخ و حقش وارثست فلسفیی گفت چون دانی حدوث حادثی ابر چون داند غیوث ذرهای خود نیستی از انقلاب تو چه میدانی حدوث آفتاب کرمکی کاندر حدث باشد دفین کی بداند آخر و بدو زمین این به تقلید از پدر بشنیدهای از حماقت اندرین پیچیدهای چیست برهان بر حدوث این بگو ورنه خامش کن فزون گویی مجو گفت دیدم اندرین بحث عمیق بحث میکردند روزی دو فریق در جدال و در خصام و در ستوه گشت هنگامه بر آن دو کس گروه من به سوی جمع هنگامه شدم اطلاع از حال ایشان بستدم آن یکی میگفت گردون فانیست بیگمانی این بنا را بانیست وان دگر گفت این قدیم و بی کیست نیستش بانی و یا بانی ویست گفت منکر گشتهای خلاق را روز و شب آرنده و رزاق را گفت بی برهان نخواهم من شنید آنچ گولی آن به تقلیدی گزید هین بیاور حجت و برهان که من نشنوم بی حجت این را در زمن گفت حجت در درون جانمست در درون جان نهان برهانمست تو نمیبینی هلال از ضعف چشم من همی بینم مکن بر من تو خشم گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج در سر و پایان این چرخ پسیج گفت یارا در درونم حجتیست بر حدوث آسمانم آیتیست من یقین دارم نشانش آن بود مر یقیندان را که در آتش رود در زبان میناید آن حجت بدان همچو حال سر عشق عاشقان نیست پیدا سر گفت و گوی من جز که زردی و نزاری روی من اشک و خون بر رخ روانه میدود حجت حسن و جمالش میشود گفت من اینها ندانم حجتی که بود در پیش عامه آیتی گفت چون قلبی و نقدی دم زنند که تو قلبی من تکویم ارجمند هست آتش امتحان آخرین کاندر آتش در فتند این دو قرین عام و خاص از حالشان عالم شوند از گمان و شک سوی ایقان روند آب و آتش آمد ای جان امتحان نقد و قلبی را که آن باشد نهان تا من و تو هر دو در آتش رویم حجت باقی حیرانان شویم تا من و تو هر دو در بحر اوفتیم که من و تو این کره را آیتیم همچنان کردند و در آتش شدند هر دو خود را بر تف آتش زدند از خدا گوینده مرد مدعی رست و سوزید اندر آتش آن دعی از مذن بشنو این اعلام را کوری افزونروان خام را که نسوزیدست این نام از اجل کش مسمی صدر بودست و اجل صد هزاران زین رهان اندر قران بر دریده پردههای منکران چون گرو بستند غالب شد صواب در دوام و معجزات و در جواب فهم کردم کانک دم زد از سبق وز حدوث چرخ پیروزست و حق حجت منکر هماره زردرو یک نشان بر صدق آن انکار کو یک مناره در ثنای منکران کو درین عالم که تا باشد نشان منبری کو که بر آنجا مخبری یاد آرد روزگار منکری روی دینار و درم از نامشان تا قیامت میدهد زین حق نشان سکهی شاهان همی گردد دگر سکهی احمد ببین تا مستقر بر رخ نقره و یا روی زری وا نما بر سکه نام منکری خود مگیر این معجز چون آفتاب صد زبان بین نام او امالکتاب زهره نی کس را که یک حرفی از آن یا بدزدد یا فزاید در بیان یار غالب شو که تا غالب شوی یار مغلوبان مشو هین ای غوی حجت منکر همین آمد که من غیر این ظاهر نمیبینم وطن هیچ نندیشد که هر جا ظاهریست آن ز حکمتهای پنهان مخبریست فایدهی هر ظاهری خود باطنیست همچو نفع اندر دواها کامنست