اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد هزاران عاشق داری به جان و دل نگرانت که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لیمان که آنچ رشک شهان شد گدا امید چه دارد عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد ز بس دعا که بکردم دعا شدست وجودم که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی مهم مس چه برآید چو کیمیا نگذارد چگونه باشد صورت به وفق فکر مصور چگونه میشود انگور گر کفش نفشارد