بود شخصی مفلسی بی خان و مان

از کتاب: مثنوی معنوی ، مثنوی
بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان لقمهی زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف زهره نه کس را که لقمهی نان خورد زانک آن لقمهربا گاوش برد هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان نانربا گر گریزی بر امید راحتی زان طرف هم پیشت آید آفتی هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست جز بخلوتگاه حق آرام نیست کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پامزد و بی دق الحصیر والله ار سوراخ موشی در روی مبتلای گربه چنگالی شوی آدمی را فربهی هست از خیال گر خیالاتش بود صاحبجمال ور خیالاتش نماید ناخوشی میگذارد همچو موم از آتشی در میان مار و کزدم گر ترا با خیالات خوشان دارد خدا مار و کزدم مر ترا مونس بود کان خیالت کیمیای مس بود صبر شیرین از خیال خوش شدست کان خیالات فرج پیش آمدست آن فرج آید ز ایمان در ضمیر ضعف ایمان ناامیدی و زحیر صبر از ایمان بیابد سر کله حیث لا صبر فلا ایمان له گفت پیغامبر خداش ایمان نداد هر که را صبری نباشد در نهاد آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار زانک در چشمت خیال کفر اوست وان خیال ممنی در چشم دوست کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست نیم او ممن بود نیمیش گبر نیم او حرصآوری نیمیش صبر گفت یزدانت فمنکم ممن باز منکم کافر گبر کهن همچو گاوی نیمهی چپش سیاه نیمهی دیگر سپید همچو ماه هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور از خیال بد مرورا زشت دید چشم فرع و چشم اصلی ناپدید چشم ظاهر سایهی آن چشم دان هرچه آن بیند بگردد این بدان تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بر بند و بگشا آن دکان شش جهت مگریز زیرا در جهات ششدرهست و ششدره ماتست مات