چشم تو ناز میکند ناز جهان تو را رسد
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
چشم تو ناز میکند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد
چشم تو ناز میکند لعل تو داد میدهد
کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد
سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری
و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانهام مستی بیکرانهام
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد
چرخ سجود میکند خرقه کبود میکند
چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد
جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما
سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر
پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنین سری کید تاج از آن سرش
کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد
نقد الست میرسد دست به دست میرسد
زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد
من که خریده ویم پرده دریده ویم
رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد