چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی فرورفتی به خود غمخواره گشتی تو را من پاره پاره جمع کردم چرا از وسوسه صدپاره گشتی ز دارالملک عشقم رخت بردی در این غربت چنین آواره گشتی زمین را بهر تو گهواره کردم فسرده تخته گهواره گشتی روان کردم ز سنگت آب حیوان به سوی خشک رفتی خاره گشتی تویی فرزند جان کار تو عشق است چرا رفتی تو و هرکاره گشتی از آن خانه که تو صد زخم خوردی به گرد آن در و درساره گشتی در آن خانه که صد حلوا چشیدی نگشتی مطمن اماره گشتی خمش کن گفت هشیاریت آرد نه مست غمزه خماره گشتی