صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید واسطهها را برید دید به خود خویش را آنچ زبانی نگفت بیسر و گوشی شنید پوست بدرد ز ذوق عشق چو پیدا شود لیک کجا ذوق آن کو کندت ناپدید فقر ببرده سبق رفته طبق بر طبق باز کند قفل را فقر مبارک کلید کشته شهوت پلید کشته عقلست پاک فقر زده خیمهای زان سوی پاک و پلید جمله دل عاشقان حلقه زده گرد فقر فقر چو شیخ الشیوخ جمله دلها مرید چونک به تبریز چشم شمس حقم را بدید گفت حقش پر شدی گفت که هل من مزید