رسید ترکم با چهرههای گل وردی
از کتاب: دیوان کبیر
، غزل
رسید ترکم با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهای به دست صبا
بدادمی عجب آورد گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا در فغان و پردردی
بگفت نی که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد پروردی
ز لطفهای توست آنک سرخ میگویند
به عرف حیله زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی