صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیکار شد

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیکار شد مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد هر بار عذری مینهی وز دست مستی میجهی ای جان چه دفعم میدهی این دفع تو بسیار شد ای کرده دل چون خارهای امشب نداری چارهای تو ماه و ما استارهای استاره با مه یار شد ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد گر زحمت از تو بردهام پنداشتی من مردهام تو صافی و من دردهام بیصاف دردی خوار شد از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد نی تب بدم نی درد سر سر میزدم دیوار بر کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد