پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش منم در عشق بیبرگی که اندر باغ عشق او چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش در آن گلهای رخسارش همیغلطید روزی دل بگفتم چیست این گفتا همیغلطم در احسانش یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش ولیکن سخت میترسم از آن زلف سیه کاوش که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش