برفت یار من و یادگار ماند مرا

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
برفت یار من و یادگار ماند مرا رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم فرات و کوثر آب حیات جان افزا چرا رخم نکند زرگری چو متصلست به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم رسد چو میزندش آفتاب طال بقا اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی گواه گفت بلی هست صد هزار بلا بلا درست و بلادر تو را کند زیرک خصوص در یتیمی که هست از آن دریا منم کبوتر او گر براندم سر نی کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا منم ز سایه او آفتاب عالمگیر که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما بس است دعوت دعوت بهل دعا میگو مسیح رفت به چارم سما به پر دعا