دل معشوق سوزیده است بر من

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
دل معشوق سوزیده است بر من وزان سوزش جهان را سوخت خرمن بزد آتش به جان بنده شمعی کز او شد موم جان سنگ و آهن بدید آمد از آن آتش به ناگه میان شب هزاران صبح روشن به کوی عشق آوازه درافتاد که شد در خانه دل شکل روزن چه روزن کفتاب نو برآمد که سایه نیست آن جا قدر سوزن از آن نوری که از لطفش برستهست ز آتش گلبن و نسرین و سوسن از آن سو بازگرد ای یار بدخو بدین سو آ که این سوی است ممن به سوی بیسوی جمله بهار است به هر سو غیر این سرمای بهمن چو شمس الدین جان آمد ز تبریز تو جان کندن همیخواهی همیکن