کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست

از کتاب: دیوان کبیر ، غزل
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافلهام ایمنست قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست دست به دست جز او مینسپارد دلم زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست